محرم سال 66 در ارتفاعات قلعه دیزه عراق بعنوان پدافندی در ادامه عملیات نصر7 بودیم که من بعنوان امدادگر آنجا بودم ارتفاعات قلعه دیزه در مرز سلیمانیه عراق و سردشت قرار دارد و رشته کوهای خیلی بلند و صعب العبوری داشت که 1ساعتی از سردشت فاصله داشت که ما از سپاه و بسیج و یک گروه از سربازان ارتش نیز آنجا مشغول پدافندی بودیم و در سنگر ما فقط من بسیجی بودم و بقیه از کادر سپاه و پاسدار وظیفه بودند روز تاسوعا بود و درست قبل از اذان ظهر از سنگر آمدم بیرون تا وضو بگیرم دم سنگر بودم که نوحه آمده کاروانی را از بلندگو تبلیغات پخش می شد و دیدم برادر صیدی و یکی از همسنگراش که بچه جنوب بود داشتند از پشت خط برمی گشتند و مقداری مهمات برایمان آورده بودند بعد از احوال پرسی فتح اله به من گفت خیلی تشنه و گرسنه هستم نهار چی داریم گفتم هندوانه با نان داریم برایت بیاورم کمی مکث کرد و گفت نه می رم سنگر خودمان می خورم و رفت و من هم به طرف تانکر آب رفتم که وضو بگیرم که اطراف آن با گونی های شن پوشیده شده بود نشسته بودم که دیدم صدای مهیبی به پا خواست و ترکش ها وزوز کنان از کنارم گذشتن به طوری که گرمای آنها را که از کنار صورتم گذشتن احساس کردم و بلند شدم و به طرف محل انفجار که پر از گرد وخاک شده بود دویدم که دیدم آن رزمنده جنوبی دارد گریه میکند و موج انفجار او را گرفته یک لحظه چشمم به زمین افتاد دیدم فتح اله افتاده زمین نصف سرش رفته و دو دستش قطع شده بود و سینه اش چاک. خشک شده بودم با حالی که امدادگر بودم و بچه هایی که از عقب می آمدند امدادگر امدادگر صدا می زدند در حالی که من امدادگر بودم و همان جا خشکم زده بود یاد تاسوعا61هجری افتادم یاد عباس با لب تشنه غریب و دستان قطع شده و سینه ای پر از تیر و سخنی که می گفت نهضت ما حسینی است
سلام رفیق وبلاگت رو اتفاقی دیدم خوشحال شدم به من هم سر بزن
مرسی